پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،
در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولویش چقدر بزرگ شده است.
نظرات شما عزیزان:
fernando ![](/weblog/file/img/m.jpg)
![](/weblog/file/img/m.jpg)
ساعت16:07---26 فروردين 1391
kh aalie
نویسنده : ◦♥°Ayda°♥◦ تاریخ : پنج شنبه 17 فروردين 1391برچسب:◦°♥داستان کوتاه ♥°◦,